* محمدعلی قاسمی
ای شب، ای شاهدِ غم، روشنیِ یار چه شد؟
مـاهـــتابِ ســـحرآســایِ شـبِ تــار چــه شد؟
ای نسیــــمِ ســحری آب اجابت نرسید
ساقیِ تشنه لبِ قافله سالار چه شد؟
یـوسف گـمشدهء فتحِ فُراتم چه شده ست
بوی پیراهنِ آن عشقِ سبکبار چــه شـــد؟
نازم آن یـار کـــه از آب حـذر کـــرده و گـفت:
پس عطشناکیِ گلهای عطشبار چه شد؟
هفت اقلیم عطش بر لب ات آوار شده ست
انعکاسِ غم و پــژواکِ تـــو اینبار، چه شـــد؟
یاس ها در تبِ دیــدارِ تو پرپر زده اند
بوی باران زدهء ابرِ سبکبار چه شد؟
ارغــوانــی شــــدنِ روز و شب ام را بـــنگــر
تا بدانی که دلم بی تو در این کار چه شد؟
لشکرِ تیرهء شب از همه سو آمده است
آن جوانــمردِ بخون خفتهء پیکار چه شد؟
کس بـه پــابـــوسِ غــریــبانـهء آن دل نــرسید
خون و خاکسترت ای عشق گرانبار چه شد؟
آن طنینی که پُر از صوتِ صنوبر شده است
دیــدی آخــر بــه لبِ لالهء خـونبار چـه شد؟
ای فدایِ تــو دلِ تـا بــه اَبـــد مـــنتظرم
قامتِ سرو و سپیدارِ علمدار چه شد؟